موضوع: "...."

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت2

سفر خیالی به بهشت
چشم می گشایم،نور ستارگان بی فروغ تر شده،سحر نزدیک است و این شام ظلمانی رو به پایان است.
جهنم اینگونه بود،بهشت چطور است؟
درباره اش چیزهایی مادرم برایم گفته است.
دوست دارم آنجارا نیز تصور کنم.
چشم برهم می نهم.
صدای پرندگان آوازه خوان بسیار خود نمایی می کند بیش از آن صدای جوشش نهر ها برای شنیده شدن پا پیش میگذارند.
هشت در آن گشوده و افرادی خوش سیما گروه گروه برآن داخل میشوند.
چقدر آنها خوش لباسند.
چه آراسته!
راستی چرا اینجا هشت در دارد و جهنم هفت در؟
شاید این است که رحمت خدا بسیاز زیاد ست.
میوه ها بر روی درختان نظاره گر رهگذارنند.
جام های نوشیدنی های گوار و خوش رنگ به سمتم چشمک می زنند.
در این هنگام است که پدرم مرا برای خواندن نماز صبح فرا می خواند.
چشم میگشایم،صدای اذان رو به آخر است،برای این همه لطف خداوند، برای رحمانیتش،برای عدالتش،برای اینکه او خالق است و من مخلوقش به نماز می ایستم و مودبانه می پرستمش.